04‏/02‏/2017

سياه/ نويسنده: حسن مطلگ/ مترجم: مریم حیدری

قصة (أسـود) لـ حسن مطلك (بالفارسية) ترجمة: مريم حيدري
سـياه
نویسنده: حسن مطلگ*
مترجم: مریم حیدری
(پله‌‌ها در فضا تمام می‌شوند.) شنیدم زیر پای مرد‌ها جیرجیر می‌کنند. توانستم بشمارم‌شان؛ ده‌تا بودند. صدای پا و جیرجیر هنوز می‌آمد و آن‌‌ها می‌رفتند؛ چهارتا، هفت‌تا و چندتای دیگر هم. (یکی از آن‌‌ها پایین ‌آمد) اسم‌های‌شان را یاد گرفته‌ام؛ نه به خاطر این‌که روی پله‌‌ها می‌رفتند و می‌آمدند، آن‌‌ها خودشان را بدون هیچ خجالتی به اسم صدا می‌کردند. هر روز اسم‌‌های جدیدی به گوشم می‌خورد. (این را از رفتار مورچه‌‌های توی سوراخ یاد گرفتم، یکی از مورچه‌‌ها می‌آمد مژده‌ی یک دانه را می‌داد و بقیه روی اثر پایش می‌رفتند تا به دانه می‌رسیدند، مثل پسری که توی جنگل گم شده و پیراهنش را تکه تکه می‌کرد و می‌بست به شاخه‌‌ها تا به برکه می‌رسید.)
پدرم توی اتاق بالایی خانه زندگی (می‌کرد). چه چیزی باعث می‌شد این پا‌ها بالا بروند، بروند به سمتش، آن بالا؟ نشنیدم فریاد بزند. چه چیزی او را ساکت کرد و از لانه‌اش آورد پایین؟ (او) عاشق این بود که شب‌‌ها وقتی مست برمی‌گشتم خانه، من را سین جیم کند. البته خودش این‌طور تصور می‌کرد. در کمال ادب در برابر عظمتش می‌ایستادم، و در برابر سر تراشیده‌ای که در ظلمتی ابدی ناپدید شده بود؛ پنجره‌‌ها را با گچ بسته بود و ده سال می‌شد که روی یک صندلی می‌نشست (نه غذایی می‌خورد، نه آبی، و نه می‌خوابید) فقط فریاد می‌کشید و ستون‌‌های خانه را می‌لرزاند. صدایش که به گوشم می‌رسید، دیگر نمی‌توانستم نفس بکشم، روی انگشتان پاهایم از پله‌‌ها می‌رفتم بالا تا در برابر سر تراشیده‌ی ناپدید در ظلمتش حضور یابم. تمام این ده سال از او چیزی ندیدم، فقط سفیدی مثل گچ روی پیشانی‌اش و اشک درخشان در چشم‌‌های تاریکش که مثل چشم‌‌های یک بتِ سومری بودند. هر بار نزدیک بود بروم و عظمتش را با تمام خشوع لمس کنم، انگار به طور خیلی مبهمی من را به خودش نزدیک می‌کرد و باعث می‌شد به او احساس نیاز بکنم. (نیاز به نشستن در حال زوالش، فریادهایش، بزرگی‌اش، قدرتش، بویش –که مثل یک باران پس از خشک‌سالی بود- منزلت والایش در دلم و اشارت‌‌های روحش در هوا). در حالی که قهوه‌اش را جلویش می‌گذاشتم، به گوشه‌ی میز دست می‌کشیدم و می‌رفتم. ساعت چهار صبح صدایم می‌کرد و می‌رفتم به جای فنجان دیروز، فنجان دیگری می‌گذاشتم. می‌دیدم هیچ چیز از توی فنجان کم نمی‌شد، فقط آن مقداری که توی فضای اتاق تبخیر شده بود؛ (فضایی تاریک و بدون سقف). عادت سیگار کشیدن با پیپ را ترک کرده بود و به جای آن عادت کرده بود فریاد بکشد، با صدایی پر از دود. خدایا! آن دو غاری که زیر پیشانی گچی‌اش بود، به من زل می‌زدند، به لب‌هایم، آن‌قدر که من فلج می‌شدم و نمی‌دانستم چه‌طور جواب تهمت‌هایش را بدهم، فقط سرم را تکان می‌دادم. می‌دانستم که سر تکان دادن گاهی به معنای موافقت است. یک ساعت تمام می‌مردم و به طرف پاهایش می‌خزیدم که آن‌‌ها را لمس کنم ولی پیدای‌شان نمی‌کردم. همان‌طور که حتی پایه‌‌های صندلی را نمی‌توانستم پیدا کنم. با خودم می‌گفتم پیشانی‌ گچی‌اش خیلی از زمین فاصله دارد و آن دو سوراخ عمیق صورتم را نورانی می‌کنند و بعد لبخند می‌زدم (شاید) دوستم بدارد، به عنوان فرزندی سرگردان دوستم بدارد. برایش قسم خوردم که (دیگر هیچ وقت یواشکی سیگار نکشم، مشروب نخورم). من را برد نزدیک آن دو سوراخ، شنیدم دهانم را بو می‌کند. بعد من را پرت کرد به طرف دیوار. چشمانم برق زدند. به من فحش داد و به خودش: پدر سگ. و من جرأت نکردم بگویم بوی توتون دارد از خودش می‌آید نه از من.
(داشت به برکه‌ای در کنار خانه اشاره می‌کرد تا از سلامت کرم‌‌ها و ماهی‌‌های سیاه کوچک مطمئن شود و همین‍‌طور به دیوار. دیواری بلند که هیچ ارتباطی به ما نداشت، بلند و دراز و بی‌نهایت؛ آن‌قدر قدیمی بود که حشرات قرمز توی آن لانه و به خاطر هوای شمالی تابستان سوراخ‌هایی نزدیک به زمین ایجاد کرده بودند. موریانه‌‌های سیاه. جلبک‌‌های کانی. لانه‌‌های پرندگان بدبختی که از آزمایشگاه‌‌ها فرار کرده بودند. روی گردن‌های‌شان لکه‌‌های مسی بود. چند سال پیش به من گفته بود توی این دیوار سوراخی بکَنم و اندازه‌ی سوراخ مورد نظر را هم با خاکستر اجاق برایم مشخص کرد. قبل از این که به اتاق تاریکش، روی پشتبام پناه ببرد، گفت: وقتی به سن بلوغ برسی، می‌توانی همه چیز را این‌جا پیدا کنی و هر چه را که می‌خواهی بدانی.) هر روز به من دستور می‌داد (حفاری را شروع کنم) من را کتک می‌زد تا سراغ دوستان ناباب نروم؛ پسر‌های خیابانی. من سه روز یا بیش‌تر از خانه فراری می‌شدم، اما دلم برای عصا و شوکتش تنگ می‌شد همان‌قدر که گاهی دلم هوای سایه‌‌های درختان فراموش شده‌ی کنار رودخانه را می‌کرد.
برمی‌گشتم پیشش، به صدای طوفانی‌اش و قامت بلندش که در هوای راکد گم می‌شد. وقتی با حرکت کف دست، بادی بلند می‌کرد و به عکس لرزان ماه در برکه اشاره می‌کرد، جلوی پاهایش می‌نشستم ولی به بالا و به خود ماه در آسمان نگاه می‌کردم، مثل رحمتی الهی و مثل شعری عاشقانه برای عشقی کشنده.
می‌دانستم که سر من داد کشیدن، از واجباتش بود، واجبات پدر مقدس، چون می‌توانست من را به دنیا نیاورد. می‌گفت: دوست دارد از من بدش بیاید ولی پدر نمی‌تواند فرزندش را دوست نداشته باشد. به خاطر همین لازم می‌دیدم به این عقیده‌اش احترام بگذارم. چه‌طور می‌شد سر آن‌‌ها داد نکشد و در برکه‌ی ماه نندازد تا ماهی‌‌های سیاه و حلزون‌‌های پا سوراخ به آن‌‌ها نوک نزنند؟
کم‌کم به روشنایی رسیدم. فقط با یک ضربه‌ی دیگر، کار تمام می‌شود. من دارم به هدف نزدیک می‌شوم. (همه چیز را خواهم یافت و هر چه را بخواهم، خواهم دانست.) یک ضربه‌ی دیگر، دیگر... دی‍... اشکالی ندارد، با این‌که روشنایی دارد دور می‌شود و اولین سوراخ علامت‌گذاری شده با خاکستر، حالا دهانه‌ی این نقب شده است، اما حتماً این دیوار یک پایانی دارد.
همسرم دید که دارم (وقت تلف می‌کنم)؛ از جای دوری صدایم کرد. صدایش از راه سوراخ نقب می‌آمد، از لبه‌ی کره‌ی زمین. صدایم می‌کرد تا هر روز حوادث زندگی و دنیای انسان‌‌ها را به اطلاعم برساند (الآن آخرین مد پیراهن‌، بدون آستین است) در حفره‌ی خودم می‌خندم، بر ضد همسرم می‌خندم، به خاطرش... همسر مهربانم! می‌گوید (تو داری خودت را توی یک قبر بدون مرز تلف می‌کنی) هر دفعه می‌گوید یک بچه به دنیا آورده و اسم مدرنی هم رویش گذاشته، مطابق با آخرین اختراعات (الآن شده‌اند نه‌تا) اسم‌های‌شان اشاره به مراحل تکامل تپانچه دارد. کوچک‌ترین‌شان (لیزر) را خیلی دوست دارم ولی چهره‌ای از او توی ذهنم نیست. در تاریکی حفره می‌ایستم، تحفه‌‌های سفالی را روی تاقچه‌‌های اجداد پیدا می‌کنم: مخفیگاه خاک زرد که در اصل چند استخوان آسیاب شده از کاسه‌ی زانوی پدربزرگ است، و استخوان‌‌های تو خالی انگشتان، پسِ گردنش به شکل یک جعبه و ظرف‌‌های پر از غله‌ی فسیل شده. نزدیک دهانه‌ی نقب، برای خودم حفره‌ای کندم تا در آن نان و شراب بخورم. از همسرم سراغ آفتاب را می‌گیرم، شگفت‌زده می‌شود؛ سراغ انسان‌‌ها را می‌گیرم، عصبانی می‌شود؛ بچه‌‌ها چه‌طور شدند نه‌تا؟ نه‌تا! از پدرم چه خبر؟ می‌رود چون بچه‌‌ها فریاد می‌کشند. من به غار خودم بازمی‌گردم و به کوبیدن ادامه می‌دهم.
صدای رعدآسایش را می‌شنیدم که به من می‌گفت تندتر و من تندتر می‌زدم. بعد از معاشرت با رفیق ناباب بازم می‌داشت.
آن‌جا، آن‌جا از هر جایی عمیق‌تر است. بویی باستانی از سوراخ‌ آتش‌فشان‌‌های خاموش و ویرانه‌‌های زلزله‌ بلند می‌شد و به من مژده‌ی برآمدن روزی نو را می‌داد. همسرم چه‌طور (گربه‌ی خانه را دید که از درخت کرچک به دار آویخته شده؟ نصف پایین بدنش توی سایه بود) -سایه یعنی چه؟ کدام سایه؟- (نصف پایین بدنش له و لورده شده بود و باد‌های قیلوله‌ایِ روزانه اندامش را خشک کرده بودند) -قیلوله‌ی روزانه یعنی چه؟- ( یکی آن را از گردنش به شاخه‌ی درخت آویزان کرده بود) _چه کسی آویزانش کرده بود؟.. یکی از آن‌ها!.. آن‌‌ها یعنی چه کسانی؟!ـ فکر کرد که من دارم شبیه یک میوه‌ی کهنه می‌شوم.
شعله‌ای از دهانه‌ی حفره آمد بیرون، ترسیدم و به طرف ته حفره فرار کردم. نتوانستم به کندن ادامه دهم. شش بار برای غذا صدایم کرد. گفت (گربه از گرسنگی مرد، و این یعنی اینکه دیگر نمی‌توانست بپرد، کسی آن را از شاخه‌ی درخت کرچک آویزان نکرد، گربه با میومیو راه‌انداختن می‌خواست پس‌مانده‌ی شیر خشک بچه‌‌ها را لیس بزند (شیر بچه‌ها) –شیر خشک؟!-
(پدر دستور داد توی برکه بپرم –چون آلوده بودم- ترسیدم کرم‌‌های سیاه کوچک بروند توی سوراخ‌‌های بدنم. آرزو کردم روی مخاط جلبک‌‌ها لیز بخورم و به این شکل طبیعت در برابر او سر تسلیم فرود بیاورد. به خاطر شفقت او گریه کردم. آرام به من گفت: ممنوع است. بعد فریاد کشید: ممنوووع. گریه کردم، ولی او انگشتان چوبی‌اش را کشید روی دیواره‌ی شکمم تا به زور من را بخنداند.) این چیزی است که به یاد می‌آورم. -خیلی جالب است: حفره‌ای که هم بزرگ‌تر بود، هم تنگ‌تر- دیدم داشتند می‌رفتند ساعت را خرد کنند و بعد با حرف زدن در مرد حرف‌‌های منقول دقیقه‌‌ها را ریز ریز می‌کردند. می‌دانستم که میز چهار پایه دارد. سابقاً این‌طوری بود. و هیچ‌کس نمی‌تواند به طور کامل از پا‌های چوبی بی‌نیاز باشد. یک ضربه، دو ضربه.. و بعد به هدف می‌رسم. همه چیز را به دست خواهم آورد. همه چیز را خواهم دانست. من شکست را نمی‌پذیرم. صدای‌شان را می‌شنوم. پاهای‌شان به سمت بزرگی پدر مقدسم بالا می‌روند. از وقتی کندن حفره را شروع کردم، صدایش آرام شده است. اعتراف می‌کنم که خارج از این‌جا هیچ چیز نیست. و اصلاً هیچ چیز به جز این حفره وجود ندارد. آن‌جا همسرم هست که به انتظار من، پشت سر بچه‌هایش ایستاده است، در فضایی که به بی‌نهایت می‌رسد و پدرم که با رحمت تکان‌دهنده‌اش بر همه اشراف دارد و سر تراشیده‌‌اش که در تاریکی ناپیدا می‍‌شود و چشم‌‌های گردی که مثل چشم‌‌های بتی سومری است.
هیچ اسمی را به رسمیت نمی‌شناسم، نه آن‌چه را که همسرم (تابستان) و (زمستان) می‌نامید و نه هیچ اسم دیگری را.
هدف دارد نزدیک می‌شود. صدای ضربه‌‌ها لحظه‌ی نزدیک رسیدن را به من الهام می‌کند: صدای زمختی که نشان می‌داد باد دارد پشت چیزی می‌لرزد. آن‌جا گنج را خواهم یافت. همسرم از در حفره صدایم کرد: (ده‌تا شدند. به مهربانی‌ات نیاز دارند. آموزش و تریبت می‌خواهند. کوچک‌تره کاربرد پاهایش را کشف کرده، به خاطر همین همیشه گریه می‌کند و نمی‌گذارد چشم‌هایم را روی هم بگذارم، با این‌که امروز یک بسته والیوم خوردم. –والیوم چیست؟!- خانه جارو برقی می‌خواهد، باید از مرد‌ها پذیرایی کرد، پله‌‌ها را باید مرمت کنیم) –کدام مردها؟! چرا از پله‌‌ها بالا می‌روند ولی پدرم قبول‌شان نمی‌کند؟- توی نور اندک روی سردرِ دور از حفره، اسامی کسانی را خواندم که ازدواج کردند، آن‌هایی که از بیماری نقرس مردند و کسانی که به خاطر پارانویا اخراج شدند. –پارانویا چیست؟!- با صدای خفه و دورش که از ناکجاآباد می‌آمد صدایم کرد (تو به سازمان آب و فاضلاب مدیونی، به قصاب مدیونی، به شرکت بیمه مدیونی، به چندتا از دوستانت مدیونی) –مدیون؟!- (برای جشن تولد خانم ایناس کارت دعوت فرستاده‌اند، چه‌قدر خوب! او فقط شمع پنجم را فوت ‌کرد، آن چهارتا را مهمان‌‌ها با شیرینی خوردند، فقط برای خندیدن، البته.) صدای پدرم همه‌ی این چیز‌ها را قطع کرد: (همه چیز را خواهی یافت.. همه چیز.. ‍مه چیز.) همان‌طور می‌زدم می‌زدم می‌زدم می‌زدم... تا این‌که کلنگ روی زمین سستی افتاد، در فضایی سیاه و آلوده.. و بوی‍(‍ش) بلند شد. دست کشیدم: لبه‌ی میز آن‌جا بود؛ فنجان قهوه که هیچ چیز از توی آن کم نشده، فقط مقداری که توی فضای اتاق تبخیر شده بود و بعد چشم‌‌های تاریکش که مثل چشم‌‌های بتی سومری بودند. با تمام هوایی که ذخیره کرده بودم و با هیجان مخزون در روحم فریاد کشیدم: پدر!! بالأخره پیدای‍َ(‍ت) کردم!
------------------------------------
*حسن مطلگ (1961-1990)، نویسندهٔ عراقی است که در نوجوانی توسط رژیم صدام حسین اعدام شد.

 تخطيط: حسن مطلك